دی داد

موقعیت:
/
/
یک جبر مجهول (011-002)
راهنمای مطالعه

برچسب و دستبندی نوشته:

نویسنده: دی داد

1395-05-22

یک جبر مجهول (011-002)

(در باب باصطلاح اراده ی آدمی)

قبلا در بخش های دیگر نوشتارهای اینجانب اشاره شده بود که درک یک سیستم برای آدمی بشکلی کل نگرانه ممکن نیست. این گزاره ایجاب می کند که قبول کنیم برای شناخت آدمی که شاید بتوان نام آن را یک سیستم هوشمند نامید، نیازمند آنیم که آن را نیز همانند سایر نظام ها و سیستم های موجود به اجزاء تشکیل دهنده تقلیل داده و پس از فروکاهش دادن آن به شناخت ذات اجزای تشکیل دهنده برسیم و بدین ترتیب مکانیسم عمل و نهایتا بر هم کنش، نسبت ها و روابط مشخص شده را تحلیل کنیم.

با داشتن این رویکرد به آدمی، روابط بنیادین سر برآورده و با ارایه ی مدلی به تبیین وجود آدمی می پردازد. نظریه ی روابط بنیادین چونان یک عینک برای تبیین هستندگی آدمی است. یک مدل وجودی که به شناخت هستی کل و هستی آدمی با مرکز قرار دادن وجود آدمی اهتمام می ورزد. در این نوشتار با رویکردی جدید سعی می شود که تبیین پرجزئیات تری نسبت به لایه ی اراده ی آدمی ارایه گردد. هدف از نگارش این مطلب حل معضل جبر و اختیار در نظریه ی فوق الذکر بوده که در آن از رویکردهای علمی نیز بهره خواهیم گرفت…

آدمی را می توان چونان هر نظام مادی دیگر به اجزای بنیادی وی فروکاهش داد. با این نگرش ماتریالیستی (اتمیستی)، آدمی چیزی جز تلی از اتم های تشکیل دهنده ی ماده ی جسم آدمی نیست و از آنجاییکه اتم ها در حرکات خود کمترین اختیاری نداشته و تابع شرایط دهری خود و قوانین مکشوفه ی فیزیک هستند، بالضرورت عقل می توان پذیرفت که آدمی نیز بالطبع در تمامی حرکات خود تابع وضع دهری خود بوده و چیزی چونان اختیار عملا توهمی بیش نبوده است.

حال پرسشی که مطرح می گردد این است که اگر آدمی صرفا تلی از اتم هاست و ما بمدد علم فیزیک می توانیم رفتار اتم ها را پیش بینی کنیم، لاجرم می بایست بتوانیم که بمدد قوانین فیزیک رفتار آدمی را نیز توضیح داده و در هر کوانتوم حرکتی وی پیش بینی کرده که فلان فرد خاص چه خواهد کرد! این ادعا صحت دارد. این امر منطقا شدنی است. اما عملا چطور؟! برای چنین پیش بینی هایی ما می بایست با یک حساب سرانگشتی هزار تریلیون تریلیون معادله را حل کرده تا جواب مربوطه را با تقریبی از دقت دست یابیم. قاعدتا با عنایت به قابلیت های ریاضی امروزه ی روز این قضیه به میلیاردها سال زمان نیاز خواهد داشت.

شاید در آینده بمدد اَبَرکامپیوترها انجام محاسباتی از این دست در کسری از ثانیه محقق گردد اما تا آمدن آن روز، ما به مدل های ساده تر و بهتری نیازمند خواهیم بود. بطور کلی هدف از دانش، ساختن مدل هایی است که منطبق بر عملکرد هستی باشند و بتوانند انسان را در شناخت پدیدارهای هستی و پیش بینی رفتارهای آینده ی آن ها یاری رسان گردند، از این جهت روانشناسی را بعنوان یک نظریه ی کارآمد (Effective Theory) از دانش فیزیک پذیرفته و حل چنین پیش بینی ها و تبییناتی را از آن خواستاریم. قاعدتا این مدل بسی ساده تر از حل معادلات ریاضی – فیزیکی است و شاید بتوان روانشناسی را همان فیزیک، ولی این بار در سطحی بالاتر متصور شد.

مشکل دیگری نیز بر سر راه پژوهشگران در راستای توضیح رفتار آدمی بمدد فیزیک و گفتمان های علمی این چنینی خواهد بود و این مشکل آن است که شرایط اولیه ی (Initial Conditions) این معادلاتِ پیش بینی گر، مشخص نیست. این شرایط اولیه چه هستند؟! برای حل معادلات فیزیک ما نیازمند دانستن ارزش عددی تمامی کمیت ها برای وارد نمودن آن ها به معادلاتمان هستیم. این کمیت ها برای تعیین نتایج معادلات در لحظه ی آخر مشخص نیستند.

برای درک بهتر این مسئله به مثالی توجه کنید. یک تاس آرمانی را در نظر بگیرید که در فضای انتزاعی ذهن پرتاب می شود. احتمال آمدن هر یک از وجوه تاس (مثلا عدد 5) یک ششم است. اما وقتی که تاس پرتاب می شود بر حسب عددی که می آید پاسخ این پیش بینی %0 (برای هر عددی غیر از 5) و %100 (برای عدد 5) خواهد بود یعنی مدل احتمالاتی ما را در راستای پیش بینی رفتار تاس در پیوستار زیر بدین شکل است:

dice

کسر یک ششم معادل %16 خواهد بود که این رقم بسیار از پیشی بینی دقیق فاصله دارد (یک ششم = صفر ممیز صد و شصت و شش).

بنابراین، این مدل احتمالاتی قبل از وقوع این حادثه توانایی محاسبه ای بس پایین داشته و بیشتر به این نزدیک است که مقوله ی مورد نظر را پیش بینی نکند تا اینکه پیش بینی کند. نتیجتا می توان قایل به این بود که مدل ریاضی ما برای پیش بینی این اتفاق ناکارآمد است. یک مدل احتمالاتی، قاعدتا وجاهت کافی برای ارایه ی پیش بینی های دقیق که ادعای گفتمان های علمی است را دارا نبوده و ما برای این کار نیازمند مدلی در گفتمانی دیگر هستیم.

فیزیک بعنوان علمی که ادعای شناختن کنه ماده ی کیهان را داراست قاعدتا می بایست گفتمانی مفید بنظر آید. یعنی از آنجاییکه با دقت بالا و قابل توجهی توانایی پیش بینی پدیدارهای کیهان مثلا در رابطه با حرکت سیارات را دارد، قاعدتا نمی بایست از تعیین این مقوله عاجز باشد. ما از فیزیک انتظار داریم که قبل از پرتاب تاس به ما بگوید که پس از پرتاب چه عددی خواهد آمد یعنی پیش بینی کند که تاس مربوطه بر کدام وجه فرود آمده و چه عددی را نشان خواهد داد.

قاعدتا انجام چنین پیش بینی ای دقیق برای فیزیک ممکن است اما این مقوله منوط به دانستن تمامی شرایط اولیه ی اثرگذار بر چنین پرتابی است. مثلا نیروی دست، گشتاور پرتاب، ارتفاع، جرم، شرایط خلاء و بیشمار شرایط دیگر. در صورت دانستن تمامی این شرایط اولیه و ارزش عددی این کمیت هاست که پیش بینی پرتاب با دقتی قابل قبول و درخور گفتمان های علمی محقق خواهد شد. بطریق اولی برای پیش بینی رفتار آدمی نیز پیش بینی ها متاثر از شرایط اولیه هستند.

پس از درک مطالب فوق الذکر، نوبت به ارایه ی مطلب جدیدی من باب اختیار می رسد. این احساس اختیار نزد آدمی از کجا نشات می گیرد؟! بعضی از فلاسفه ی خردگرای پیشین ادعا کرده اند که چون آدمی در لحظه ی عمل می داند که می تواند بر خلاف آنچه انجام می دهد نیز اقدام کند، پس این دلیل بر مختار بودن آدمی است. یعنی در لحظه ی راه رفتن چون ما می دانیم که می توانیم بایستیم، پس مختاریم.

اما این عملا یک تصور نابجاست، زیرا این تصور پس از وقوع عمل راه رفتن و نسبت به عملی در آینده در مقایسه با عملی در گذشته است، نه در رابطه با آن عملِ گذشته!!! پس هر اتفاقی که در گذشته حادث شده عملا فقط و فقط همان ممکن بوده و چیز دیگری از نظر جبری امکان وقوع نداشته است (اصل ضرورت ناگریز G. Leibniz).

ازنگرگاه فلسفی هم چون هر عملی که حادث می گردد معلولِ علتِ ماسبق است و آن عمل نیز بنوبه ی خود معلولِ علت ماسبق تر (که این زنجیره ی علل تا علت اولین پیش خواهد رفت)، پس ما نهایتا در تمامی کنش ها و واکنش های خود مجبور بوده و اختیاری در کار نیست. پس این احساس اختیار که نزد ما آدمیان است، ریشه در کجا دارد و چرا علیرغم بی اختیار بودن آدمی ما تصوری از اختیار داریم؟! اگر انسان مختار نبود، پس تصور اختیار از کجا بوجود آمده است؟ اگر انسان در تمامی حرکات چونان ماشینی مجاب و مجبور بود پس چرا این جبر، کاری نکرد که تصور اختیار جبرا نزد آدمی شکل نگیرد و انسان درکی از اختیار نداشته باشد؟! آیا مگر جز این است که در یک نظام جبری تصور اختیار هم جبرا شکل گرفته و قابل عنایت است؟!

همه ی این دست پرسش ها، پژوهشگر را به غور بیشتر در این مقوله وا داشته و سبب می شود که مبحث فوق را مورد مداقه قرار دهیم. با پرسشی آغاز می کنیم… “یک توده ی شن، چند دانه ی شن است؟!” قاعدتا هیچ کسی این سوال را نمی تواند پاسخ دهد. زیرا یک توده ی شن یک مفهوم کیفی است و پرسش از کمیت متناظر با آن کاری عبث است.

ما قبلا اثبات کرده بودیم که ذهن در فرآیند خود-ذهنیدگی، توانایی ذهنیدن خود به دو شکل کمی و کیفی را داراست. پس درک کیفیت و کمیت نزد آدمی عملا معلول همین کارکرد شناختی آدمی است که آن نیز خود متاثر از قوای ذهنی و ساختار پیچیده ی مغز آدمی می باشد. حال اگر من شروع کنم و دانه دانه از شن های این تپه ی شن بردارم، از کجای کار دیگر نمی توانیم نام تپه ی شن را بر آن بنهیم. دوباره هیچ کسی نمی داند!

حال پرسش را برعکس کنیم. اگر من بر یک سطح خالی با انبرکی دانه دانه شن بگذارم، پس از چند دانه ی شن حال می توانم ادعا کنم که یک تپه ی شن دارم؟! باز کسی نمی داند! گیر این پرسش در آن است که ما نمی دانیم که در چه سطحی و در کجا نزد آدمی مجموعه ای کمی از دانه های شن به مفهوم کیفی تپه ی شن متحول می گردد.

ذهن کمی همان ذهن کیفیِ محدود شده است. ریاضی همان منطق حد پیدا کرده است. عملا کمیت و کیفیت همانا هم ارز بوده و دو روی یک سکه هستند. آن سکه چیست؟ آن سکه سایه ی ذهن آدمی است. این سکه تابش و قوای تابندگی ذهن بر پدیدارهاست. ذهن خود را بر پدیدارها می تاباند و در این تابش، از یک منظر کمیت و در منظر دیگر کیفیت را به پدیدارهای از-پسی و تجربه ی خود نسبت می دهد. پس ما هرگز نمی دانیم و نمی توانیم بدانیم که مجموعه های کمی دانه های شن چه زمانی و در چه مرحله ای کیفی می شوند.

مبتنی بر همین جهل است که مفاهیم کیفی نزد آدمی همواره در تقابل با وجه کمی شان مهجور واقع گشته اند. پس اینجا بدین نتیجه رسیدیم که کمیت، کیفیت می سازد. کمیت عملا منتهی به بوجود آمدن درک آدمی از یک مفهوم کیفیِ متناظر می گردد که عملا در روی دیگر سکه به انتظار تابش ذهن کیفیِ ما نشسته است. این حال بر عهده ی خود ماست که در این سیستم دو زبانه یا با زبان کیفیت صحبت کنیم و یا با زبان کمیت: یا بگوییم مثلا n دانه ی شن و یا مثلا نظری به آن روی سکه انداخته و بگوئیم یک تپه ی شن. کمیت، کیفیت ساز است!!!

به همین قیاس از تجمع اتم های بی اراده ی آدمی، در سطحی که همان سطح خودآگاهی و ذهن آدمی است (ذهن در ظرف روان)، کیفیتی به مثابه اراده نزد آدمی شکل می گیرد. درک آدمی از اراده و دارای کیفیت اراده بودن عملا از هم افزایی درون سیستمی تک تک بن پاره های مادی وجود آدمی شکل می گیرد و بدین سان است که ذهن آدمی در بستر روان و ورودی های آن، خود را بر وجود آدمی می تاباند و در یک وارسیِ خودی تحت این تابش خود به خود، خود را مختار دیده و لقب مختار را به خود نسبت می دهد. ذهن در بستر روان خود را بر خود می تاباند و تحت این تابش به تماشای خود می نشیند و در این تماشاست که وجود خود را مختار می یابد.

اختیار عملا کلید آغازگر این خودآگاهی است. اختیار است که خودآگاهی را می آغازد و خودآگاهی نیز معلول اختیار و اراده است. خودآگاهی با اختیار شروع می شود و بلااختیار به پایان می رسد. اراده شاید همان گوهر خودآگاهی و خودآگاهی نیز همان گوهر اختیار است که از تاثیر گذاشتن بر یکدیگر حاصل آمده و موجود شده اند. انسان با چنین تعریفی از خودآگاهی، خود را مختار فرض کرده و مختار می شود و در مقابل تک تک اعمال خود مسئول خواهد بود. مسئول در مقابل که؟ مسئول در مقابل هستی ای که الزامات منطقی – اخلاقی اش همین اختیار را در وی نهادینه کرده است.

آدمی بماهو آدمی بیشتر ذهن کیفی خود را به کار انداخته و متناظر کمی آن را در فرآیند شناخت کمتر دخیل می کند. از این روست که خود را مختار یافته و با وجود جبر ماده، بمدد خودآگاهی و آگاه شدن از خود و موجود شدن برای خود، بر مختار بودن خود صحه گذاشته و به درکی از اراده ی خود دست یافته است.

حال در رابطه با دنیای بیرونِ ما چه؟! در دنیای بیرون از ما سراسر جبر است. البته این جبر مجهول است. آدمی می پذیرد که اگر سیستم جبری است پس شاید روزی بتوسط دستان وی ظلمی روا شود. پدری می ترسد که شاید روزی اسلحه را برداشته و به تک تک اعضای خانواده ی خود شلیک کند و سپس عریان منزل را ترک کرده و آواز شادمانی سر دهد! این ترس حاصل از جبر است. یک سیستم جبری بر خلاف ادعای فلاسفه ی اگزیستانسیالیست که آزادی را مایه ی تهوع، دلشوره و آشفتگی انسان می دانند، بسی ترسناکتر است.

انسان در یک زیست-جهان جبری، جبرا ظلم کرده و جبرا محاکمه می شود و این حداعلی ترس است. در یک نظام جبری، ما نمی دانیم که زنجیره ی علل ما را به کدامین سو می برد و نمی دانیم که روزی شاهد وقوعِ جبری چه جنایتی بتوسط خود هستیم. آیا روزی جبرا خود را خواهیم کُشت؟ آیا جبرا روزی به دنیا آتش خواهیم کشاند؟ آیا روزی جبرا عزیزان خود را شکنجه خواهیم کرد؟! حال ذهن آدمی چونان همیشه (جبرا یا بشکل آزادانه و مختار) به دنبال پاسخ های این سوالات می رود.

ذهن ما درِ جعبه را باز کرده تا به عمق اندرون آن نیز نظر افکند. این جبر از جهتی نیز مایه ی خوشحالی است. اگر جبر حاکم بر این هستی است، پس شاید من جبرا هرگز ظلمی نخواهم کرد! شاید من جبرا هرگز خود و یا دیگران را نخواهم کُشت! شاید من جبرا دنیا را گلستان خواهم کرد؟ شاید من جبرا توانایی آسیب زدن به هیچ چیز و هیچ کسی را ندارم! شاید من جبرا به برترین آدم هستی مبدل گردم! چه کسی می داند؟! پس پادزهر این تفکرات یافت شد: آدمی نمی داند که جبرا چه می کند. پس این جبر، یک جبر مجهول است و یک جبر مجهول نزد آدمی به اختیار تعبیر می گردد. اختیار عملا تقریری همانگویانه از یک جبر مجهول است.

اختیار عملا هم ارز جبری مجهول است. یک جبر مجهول انگار که اصلا نیست. اگر کسی نداند که جبرِ حاکم، وی را به کدامین سمت می برد، پس عملا وی مختار در انتخاب مسیر است. یک جبر مجهول عملا انگار که جبر نیست. یک جبرِ بغایت مجهول، همان آزادی به حد غایی است. در نخستین تماشای یک فیلم جذاب، انگار که هنرپیشه ها مختارند! این بستگی به زاویه ی نگاه ما دارد. یک راهِ زاویه دار برای افراد پایین آن، سربالایی و برای افراد بالای آن، سرپایینی است. راه همان راه است. نوع نگاه ما پدید آورنده ی ضدیت هاست.

در پایان اشاره به نکاتی چند در این باره پربیراه نبوده و الزامی می نماید. خارج از دنیای آدمی جبری مجهول حاکم است. جبری که ما نمی دانیم برای ما چه تحفه ای به ارمغان خواهد آورد. ترس از دریافت تحفه ای دردناک با لذت حاصله از تفکر به دریافت تحفه ای خوشایند، مضمحل می گردد. این هنر آدمی است که بمدد ذهن کیفی خود، مفهوم اراده را برای خود شفاف ساخته و مختار فضای درون خود باشد. فهم اینکه از دنیای بیرون چه بر ما حادث می گردد، عملا ممکن نخواهد بود. هر چه حادث گردد همانا الزامی منطقی و بهینه ترین حالت ممکن بوده است.

پذیرش و درک جبر مجهول بیرونی و اختیار کیفی درونی همانا به آرامش منتهی می گردد. جبر بیرونی آنتی تزی برای تزِ اختیارِ درونی می گردد و سنتز چنین ترکیبی، آرامش و شادی خواهد بود. اگرچه ما کیفا اراده داریم (این بدآن علت است که درکی از آن داریم)، اما با پذیرفتن مسئولیت خود بجهت مختار بودن، می بایست به وجدان خود بها داده و راه جبر بیرون را با اراده ای درونی بپیمائیم.

سرآخر ضمن اشاره به این اصل که مادامیکه در “حال” هستیم و از وجود خود آگاهیم، همانا مختاریم؛ سخن را به انتها رسانده و من دیگر “بشکل جبری و با اراده ی خود” از نوشتن دست می کشم.

تاریخ نگارش: اواسط سال 90

امتیاز شما به این نوشته

0

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها