دی داد

موقعیت:
/
/
من فقط یک “ملخ” را کشتم… (063-004)
راهنمای مطالعه

برچسب و دستبندی نوشته:

نویسنده: دی داد

1395-01-30

من فقط یک “ملخ” را کشتم… (063-004)

دیروز هنگامیکه در پارک پیاده روی می کردم، لَختی برای استراحت بر روی یک نیمکت نشستم و از طبیعت روبروی خود لذت می بردم. ناگهان متوجه شدم که بخشی از همان طبیعتِ لذت بخش، یک ملخ نه چندان بزرگ بر روی دسته ی نیمکت کنار من نشسته است و بنظر می رسید که آن هم داشت از طبیعت لذت می برد.

حقیقتا آزاری برای من نداشت اما نمی دانم که چرا با یک سری حرکاتی که به پای خود داد من را از اینکه بپرد ترساند و من هم متاسفانه مجبور شدم که بلند شده و با ضربه ی کف پا او را بکشم. بمجرد اینکه ضربه به ملخ برخورد کرد، نقش بر زمین شد و بعد از یکی دو بار حرکت پاهایش، بی حرکت آنجا باقی ماند. لحظاتی از چابکی خود خرسند شدم و نگاهی به جنازه ی ملخ انداختم.

مورچه های سودجو بسرعت با مکانیسم های خاص خودشان به یکدیگر خبر دادند و طولی نکشید که لشگری از مورچه ها به دور ملخ بینوا جمع شدند و شروع کردند که گوشت تن وی را بکنند. در این لحظه دیدم که ملخ همچنان زنده است و تلاش می کند که با حرکت پاهایش مورچه های درنده را از خود دور کند.

لحظه ای نشستم و حرکت وحشیانه ی خود را در ذهن مرور کردم. اندکی صبر کردم و آرزو می کردم که ملخ هر چه زودتر بمیرد تا رنج این حادثه را تجربه نکند. اما نمی مرد. از طرف دیگر دل این را نداشتم که آن را دوباره لگد کرده و خلاصش کنم. مورچه ها هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند و ملخ بیش از پیش تقلا می کرد که خود را از چنگ آن ها برهاند.

شدیدا با ملخ بیچاره هم ذات پنداری می کردم، اینکه مفعول ظلم بوده ام و حال با وجود دردهای حاصل از این ظلم کسی یارای کمک به من را ندارد. با غم فراوان تصمیم آخر را گرفتم و با ضربه ی دیگری ملخ را به خمیری بر کف جاده مبدل کردم و تصمیم گرفتم دیگر موجودی را (حتی یک مورچه) از بین نبرم…

تاریخ نگارش: تابستان 93

امتیاز شما به این نوشته

0

0

اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها